I think, therefore I am



بشو آنکه هستی!

نه در دشت بمان و نه چندان صعود کن که از دید خارج شوی بهترین منظره ی گیتی در ارتفاعی میان این دو است

به جرئت میتونم بگم از بهترین، جذابترین و تاثیرگذارترین کتاب هایی بود که تاحالا خونده بودم و فکر نمیکنم کتابی به این خوبی، بتونه پیوند و ارتباط بین فلسفه و روانکاوی رو بیان کنه. موضوع اصلی کتاب روایت ملاقات و ارتباط فرضی پزشکی مشهور با نام یوزف برویر و نیچه است که در ابتدا برویر با هدف درمان افسردگی و ناامیدی نیچه به سمتش میاد؛ اما بعد از مدتی هر دو به نوعی به درمان مشکلات روحی یکدیگر کمک میکنن و در بین مکالمات و ارتباط های آنان، جملات تاثیرگذار و زیبایی از زبان همدیگه نقل میشه. خلاصه خوندنش به همه، خصوصاً علاقمندان فلسفه و روانکاوی توصیه میشه. بعد از خوندن این کتاب، به احتمال زیاد متوجه میشین که هدف نیچه از گفتن اون جملۀ معروفش یعنی "به سراغ ن می‌روی؟ تازیانه را فراموش مکن!" چی بوده! (لازم به ذکره که این کتاب به زبان فارسی از سوی چهار انتشارات چاپ شده تاحالا، من خودم شخصاً ترجمۀ دکتر سپیده حبیب رو از نشر قطره خوندم و خیلی راضی بودم). 

کتاب سرشار از جملات نغز و مفهومیه که اگه بخوام اونایی رو که خیلی برام جالب و آموزنده بودن رو بنویسم، باید بخش زیادی از متن کتاب رو تایپ کنم، اما به ذکر تعدادی از اونها کفایت می کنم. 

حقیقت، خود مقدس نیست. آن‌چه مقدس است، جست‌وجویی است که برای یافتن حقیقت خویش می‌کنیم! آیا کاری مقدس‌تر از خودشناسی سراغ دارید؟

از فاصله‌ای دور به تماشای خودت بنشین. یک چشم‌انداز وسیع، همواره از شدت مصیبت می‌کاهد. اگر به‌اندازه‌ی کافی صعود کنیم، به ارتفاعی می‌رسیم که در آن، مصیبت دیگر مصیبت‌بار جلوه نمی‌کند.

ما بیشتر دلباختۀ اشتیاقیم تا دلباختۀ آنچه اشتیاقمان را برانگیخته است!

هیچ همه چیز است! برای نیرومند شدن، ابتدا باید ریشه‌هایت را در هیچ فرو بری و رویارویی با تنهاترین تنهایی‌ها را بیاموزی.

آنان که در پی حقیقتند، باید آرامش ذهن را ترک گویند. 

افسردگی بهایی است که آدم برای شناخت خود می‌پردازد. هر چه عمیق‌تر به زندگی بنگری، به همان مقدار هم عمیق‌تر رنج می‌کشی.

امید بدترین بلاست، زیرا عذاب را طولانی می‌کند.

 ترس، زادۀ تاریکی نیست، بلکه ترس‌ها همانند ستارگان، همیشه هستند و این درخشندگی روز است که آن‌ها را محو و ناپیدا می‌کند.

نیک‌ترین حقایق، خونین‌ترین آن هاست، زیرا که تجربیاتِ زندگیِ خود شخص را شکافته و سربرآورده‌اند.

بهتر است انسان جرئت تغییر باورهایش را بیاید. وظیفه و ایمان فریبی بیش نیست، حجابی برای پوشاندن آنچه در پسشان است. رهاسازی خویشتن به معنای گفتن نه‌ای مقدس، حتی به وظیفه است.

عاشق کسی نیست که عشق می‌ورزد؛ بلکه هدفش تصاحب معشوق است. آرزویش این است که دنیا را از کالای گران‌بهای خود محروم سازد. او همچون روحی لئیم و اژدهایی است که از گنج زرین خود پاسداری می‌کند!

بهنگام بمیر! تا زنده‌ای، زندگی کن! اگر زندگی‌ات را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت! وقتی کسی بهنگام زندگی نمی‌کند، نمی‌تواند بهنگام بمیرد.


نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس

دیدم به خواب حافظ توی صف اتوبوس


گفتم سلام حافظ گفتا علیک جانم

گفتم کجا رَوی تو؟ گفت والله خود ندانم


گفتم بگیر فالی گفتا نمانده حالی

گفتم چه گونه ای تو گفتا در بند بیخیالی


گفتم که تازه تازه شعر وغزل چه داری

گفتا که می سرایم شعر سپید باری


گفتم زدولت عشق ؟ گفتا که کودتا شد

گفتم رقیب پس چی؟ گفتا که کله پا شد


گفتم کجاست لیلی؟ مشغول دلربایی؟

گفتا شده ستاره در فیلم سینمایی


گفتم بگو زخالش؟ آن خال آتش افروز

گفتا عمل نموده دیروز یا پریروز


گفتم بگو زمویش گفتا که مِش نموده

گفتم بگو زیارش گفتا وِلش نموده


گفتم چرا؟ چگونه؟ عاقل شدست مجنون؟

گفتا شدید گشته معتاد گرد افیون


گفتم کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟

گفتا خریده قسطی تلویزیون به جایش


گفتم بگو زساقی حالا شدست چه کاره؟
گفتا شدست منشی در دفتر اداره


گفتم بگو ز زاهد آن راهنمای منزل
گفتا به من که بردار دستت را از سر دل


گفتم زساربان گو با کاروان غمها
گفتا آژانس دارد با تور دور دنیا


گفتم بگو زمحمل، یا از کجاوه یادی
گفتا پژو دوو، بنز یا گلف نوک مدادی


گفتم که قاصدک کو؟ آن باد صبح شرقی ؟
گفتا که جای خود را دادست به فکس برقی


گفتم بیا زهدهد جوییم راه چاره
گفتا به جای هدهد دیش است و ماهواره


گفتم سلام مارا باد صبا کجا برد؟
گفتا به پست داده، آورد یا نیاورد؟


گفتم بگو زمشک آهوی دشت زنگی
گفتا که ادکلن شد در شیشه های رنگی


گفتم سراغ داری میخانه ای حسابی
گفتا آنچه بودست گشته چلو کبابی


گفتم بیا ز زاری، لب تر کنیم پنهان

گفتا نمی هراسی؟ از چوب پاسبانان؟


گفتم شراب نابی تو دست و پا نداری؟

گفتا به جایش دارم وافور با نگاری


گفتم بلند بوده موی تو آن زمانها
گفتا که حبس بودم، از ته زدند آنها


گفتم شما وزندان؟ حافظ مارو گرفتی؟
گفتا ندیده بودم هالو به این خرفتی…!

محمدرضا عالی پیام (هالو)
[از کتاب در حلقۀ رندان]

امروز که اولین روز گرامیداشت مقاومت رزمنده هامونه، یاد آلبوم بازی عوض شده افتادم. این آلبوم که سال نود نشر شده اثر علیرضا عصار دوست داشتنی و از بهترین و شنیدنی ترین آلبومای موسیقی حماسی ایران که به وصف همین شجاعت، مقاومت، فداکاری و جانفشانی مبارزان و سربازان جنگ خانمان سوز و ویرانگر هشت ساله تاریخ معاصرمون پرداخته. اشعار این آلبوم و خصوصا این چندترانه ای که بصورت ویدئو گذاشتم، واقعا زیبا و تامل برانگیزه، موسیقی این آلبوم هم شنیدنی و حرفه ایه، در مجموع پیشنهاد می کنم حتما بشنوین، حتی برای یک بار.

چندبخش از شعر آهنگ ها: 

بازی عوض شده
 

این دوستانی که دم از جنگ می زنند/ از تیرهای نخورده چرا لنگ می زنند
هم سفره های خلوت آن روزها ببین/ این روزها چه ساده به هم انگ می زنند
بازی عوض شده و همان هم قطارها / از داخل قطار به ما سنگ می زنند

ادامه مطلب

اگر شما، هم دوستدار موسیقی کلاسیک و اُپراتیک هستید و هم از شنیدن موسیقی متال لذت می برید؛ پس حتماً ترکیب این سبک ها را با شنیدن آثار هاگارد، تجربه کنید!


"هاگارد/Haggard" از پیشروان تلفیق موسیقی کلاسیک/سمفونیک و متال، در ابتدا همانند Therion (از دیگر بزرگان و طلایه داران این سبک)، در سبک دث متال فعالیت می کرد، هرچند آثارش در این ژانر نسبت به ثریون، آنچنان حرفی برای گفتن نداشت.

پس از انتشار 4 دمو و یک آلبوم EP، عزیز ناصری/Asis Nasseri، خواننده و آهنگساز گروه (با اصالت افغانستانی و آلمانی)، تصمیم گرفت با اضافه کردن عناصر موسیقی کلاسیک؛ استفاده از سازهایی همچون ویولون و سازهای این خانواده، فلوت، هارپ، ییانو و بهره گیری از گروه کر و آوازی در ترکیب با ریف های گیتار الکتریک و موسیقی سرعتی هوی متال، همانند آنچه که Therion در ابتدا این ابتکار را انجام داد؛ گامی خلاقانه در این جهت بر دارد و نام Haggard را بعنوان یکی از بزرگان این سبک، بر سر زبانها بیاورد.

تنها عضو ثابت این گروه از ابتدای فعالیتش تا اکنون، عزیز ناصری بوده که کار نوشتن اشعار و آهنگسازی ها را بر عهده دارد. هاگارد به استفاده از گروه زیادی از نوازندگان و موسیقی دانان در تهیه آلبوم ها و آهنگسازی هایش همیشه مشهور بود.

ادامه مطلب

شاهکار Inception نولان رو حتماً دیدین و یا دست کم در موردش شنیدین. چندروز پیش که دوباره دیدمش، ی موضوعی به ذهنم رسید که خیلی درموردش دارم فکر میکنم و درگیرش شدم. دقیقاً مثل مثل همون دیالوگ فیلم که میگفت:

Once an idea has taken hold of the brain it's almost impossible to eradicate

همونطور که تو فیلم توانایی اینکه وارد لایه های متفاوتی از رویا بشیم رو داریم، آیا ممکن نیست این زندگی ما که همین الان در تو همین زمان داریم سپریش میکنیم، رویای یکی از نسخه هامون که تو یک جهان دیگه داره زندگی میکنه، و یا حنی رویای ی فرد دیگه، باشه؟! 

شاید مرگ، همون ضربه ای باشه که برای بیداری از رویا تو فیلم مطرح شده بود. یعنی شاید بعد از مردن، وارد یک لایۀ بالاتر از رویا و یا وارد زندگی حقیقی خودمون بشیم! و خیلی شایدهای دیگه که موضوع تشخیص و درک رویا و واقعیت رو پیچیده می کنه!

Dreams feel real while we're in them

It's only when we wake up we realize that something was actually strange


"ابد و یک روز یا یک ابدیت و یک روز/Eternity and a Day"، فیلمی به کارگردانی تئو آنجلوپولوس یونانی و محصول سال 1998 که داستان آخرین روز زندگی یک شاعر و نویسندۀ سالخوردۀ بیمار رو درحالیکه که سالهاس همسرش رو از دست داده و دچار آشفتگی ذهنی و پریشانی شده به تصویر میکشه.

الکساندر (شاعر)، بطور اتفاقی با یک پسربچۀ مهاجر (که غیرقانونی وارد خاک یونان شده) آشنا میشه و این دو باهم ساعتهایی رو میگذرونن. در مدت این آشنایی، الکساندر، سه واژۀ تاثیربرانگیز رو از کودک میشنوه که مسیر و نگاهش به زندگی و آینده اش رو دستخوش دگرگونی میکنه و به گفتۀ خود آنجلوپوس،ماهیت فیلم هم بر اساس مفهوم و ارتباط این سه واژه شکل گرفته.

ادامه مطلب

چهار شخصیتِ افسانه ایِ خوانندگی موسیقی دهه های هشتاد و نود!

اگه باهاشون آشنایی دارین و با آهنگاشون همچنان حال می کنین، درودها بر شما؛ اگرهم که نمیشناسین، هرچه سریعتر این چهارتا آهنگ منتخبشون رو گوش کنین تا بهشون ایمان بیارین!

Micheal Jackson ft Slash - Give in To Me 

Queen - We Will Rock You

Prince - Purple Rain

Motorhead - Ace of Spades


امشب دیدن فیلم Sacrifice رو به پایان رسوندم، اثری از تارکوفسکی بزرگ. این اولین فیلمی بود که از تارکوفسکی میدیدم، و البته انتخاب مناسبی برای شروع آشنایی باهاش نبود؛ چرا که آخرین اثر این کارگردان برجسته به حساب میاد. در هرصورت، همونطور که شاید بدونین، مشخصه فیلمای تارکوفسکی، صحنه های دیالوگ محور و روند کند داستان و بازیگریه، این موضوع شاید برای همه خوشایند نباشه، من خودم هم در چندروز تونستم فیلم بطور کامل ببینم! 

در مورد خود فیلم بخوام بگم، تا پیش از اینکه اطلاعات بیشتری رو ازش بخونم تو نت، برام جالب بود با اینکه کارگردان روسیه، اما فیلم به زبان سوئدی ساخته شده! 

مشخص شد که تارکوفسکی هم از شیفتگان اینگمار برگمان سوئدی، کارگردان مورد علاقۀ منه! این علاقه جناب تارکوفسکی، نه تنها در انتخاب زبان سوئدی برای ساخت فیلم تاثیر گذاشته، حتی بازیگر نقش اول (الکساندر)، تصویربردار و چندتن از عوامل تهیه کنندگی هم از جمله افرادی بودن که با برگمان سابقه همکاری داشتن، مضافاً که لوکیشن فیلمبرداری هم نزدیک به محل اختصاصی اکثر فیلمای برگمان انتخاب شده. 

در مورد داستان فیلم و تفسیر کلی، میتونم شما رو به این نوشتۀ خوب که با دیدگاه و تفسیر خودمم از فیلم همخونی داره، ارجاع بدم. فیلم به شدت دیالوگ محور، و سرشار از جمله های تاثیرگذار و قابل تامله که حتماً باید در موردشون با صرف وقت بیشتری، تفکر کرد. چندنمونه رو انتخاب کردم و اینجا گذاشتم.

نقل شده که گناه، آن چیزی است که غیرضروری است؛ 

اگر اینطور بپذیریم؛ می توان گفت که تمام تمدن ما، با گناه همراه بوده است!


من فلسفه خواندم، تاریخ ادیان و زیبایی شناختی؛ 

اما در نهایت خودم را گرفتار و محبوس در زنجیری کردم، که البته این بصورت خود خواهانه و از روی میل بود! 


وقتی دو نفر عاشق هم می شوند؛ این عشق هرگز برای هر دو یکی نیست،

یکی بیش تر عشق می ورزد و دیگری کم تر،

و آن که کم تر عشق می ورزد کسی است که بدون فکر و درنظر گرفتن شرایط عمل می کند.


دوازدهم آذر، زادروز یگانه هنرمند جاودان موسیقی راک ایران، جناب کوروش یغماییه.

کوروش یغمایی اولین کسی بود که همزمان با اوج گرفتن گروه های مطرح راک دنیا در دهه ۷۰ و ۸۰ میلادی، با امکانات محدود و شرایط سخت کار در موسیقی در اون زمان؛ موسیقی راک رو به شنوندگان و مخاطبین ایرانی و فارسی زبان معرفی کرد.

متاسفانه کوروش یغمایی، با اینکه قصد ترک کشورش رو نکرد و همینجا موند تا به فعالیت هاش ادامه بده، اما موفق نشد آلبومی بصورت رسمی و با اخد مجوز، منتشر کنه. اما صدا و آثار زیباش برای همیشه تو ذهن و قلب ما جاودان می مونه. 

از جمله آثار مشهور و زیباش میشه به ترانۀ "گل یخ"، "پاییز" و "هَوار هوار" اشاره کرد که این سه تا رو برای دانلود میذارم تا لذت ببرین. 

(برای آشنایی بیشتر این فایل ویدئویی رو ببینین)

ادامه مطلب

در میانۀ صحنۀ پنجم از پردۀ پنجمِ نمایشنامۀ "مکبِث" شکسپیر، دیالوگی مشهور از مکبِث رو می خونیم که پس از شنیدن خبرِ مرگ همسرش اونو میگه. این تکگویی (Soliloquy)، در بسیاری از اشعار و فیلم ها مورد اشاره قرار گرفته و توصیفی زیبا و بامفهوم رو از زندگی و عمر به ما میده که نشان از قلم توانا و ذهن دقیق بینِ شکسپیر داره. 

او به ناچار پس از این مرده است، 

از برای چنین خبری زمانی مقرر بود،

فردا، و فردا، و فردا

با این گام کوتاه از روزی به روزی می خزد

تا به آخرین هجای مکتوب در دفتر زمان؛

و تمامی دیروزهای ما بر ابلهان

راه مرگِ خاک آلوده را روشن ساختنه اند.

خاموش، خاموش، ای شمع مختصر!

زندگی چیزی نیست جز سایۀ لرزانی،

بازیگر بیچاره ای

که ساعتی از عمر خویش را بر روی صحنه می خرامد

و جنب و جوش می کند

و پس از آن دیگر آوازی از او به گوش نمی رسد.

قصه ایست که دیوانگان گفته باشدش، پراز هوی و های و خشم

که بیانگر هیچ چیز نیست!

ترجمه برگرفته از کتاب "شعر و عناصر شعری" بازگردانی شده توسط "غلامرضا سلگی"


آتنبرگ - 2010 (یونان)

نویسنده و کارگردان: آتینا ریچل سنگاری Athina Rachel Tsangari

برندۀ بهترین بازیگر زن شصت و هفتمین دورۀ جشنواره ونیز برای آریانه لیبد Ariane Labed 

نامزد بهترین کارگردانی شصت و هفتمین دورۀ جشنواره ونیز 

آتنبرگ، روایت کنندۀ زندگی سرد و ماشینی شدۀ ما انسانهاست، در عصری که تصور می کنیم تکنولوژی و پیشرفت باعث راحتی و آسایش بیشتر ما شده، اما از طرف دیگه باعث بی روح شدن زندگی و روابط انسانی شده. فیلم در سرتاسرش، نماهایی از شهری که دود کارخونه ها اونو فراگرفته نشون میده، ماشین های مختلف که در خدمت انسانهاست. این تاثیر فراگیرشدن ماشین ها، چگونه نمایش داده شده؟

ادامه مطلب

همه چیز در کنار هم وجود دارند. مثل تصویر های بزرگی که دائما در حال تغییرند. به این ترتیب باید حقایق بیشماری وجود داشته باشند. نه فقط یک حقیقت که ما با حواس گنگ خود درک کنیم. بلکه انبوهی از حقیقت که در پیرامون ما، درون ما و بیرون ما وجود دارند. اعتقاد به هرگونه محدودیت صرفا ناشی از ترس و تعصب است. حدی وجود ندارد؛ نه برای افکار و نه برای احساسات.  اضطراب است که حدود را می سازد .


مدونا (Madonna) جدای از محبوب‌بودن سبک خوانندگی و اجراش برام، شهامت، سبک زندگی و فعالیت‌های بشردوستانه‌اش رو هم می‌پسندم. از جمله صحبت های بی پرده و جنجالیش تو این چندوقت اخیر در بازگوکردن واقعیت صنعت موسیقی و فیلم و چگونگی برخورد با ن و حمایت از برابری جنسیتی رو میشه مثال زد. امروز هم که روز جهانیِ زنه، گفتم به همین مناسبت بخشی از سخنرانی ماندگار مدونا رو تو مراسم بیلبورد سال 2016 (پس از دریافت جایزۀ بانوی سال موسیقی) براتون انتخاب کنم تا ببشتر با شخصیت و دلیل شایستگی و محبوبیت ملکهٔ پاپ آشنا بشین. تو این سخنرانی، مدونا از علاقه اش به حضرت "دیوید بویی/David Bowie" و الگو بودنش اشاره می کنه. برای ی متالهدی مثه من که دیوید بویی رو دوست داره، و هم ازونطرف فنِ مدونا هم هستم، میزان محبوبیتش رو دوچندان کرده! 


یوهان گوته، از دوستان خانوادگی شوپنهاور بود؛ اما با خودش ارتباط نزدیکی نتوانست برقرار کند. نقل شده که گوته به نشانۀ احترام و ابراز علاقه‌اش به شوپنهاور، بیت زیر را برایش می‌سراید:

اگر میخواهی از زندگی لذت ببری / باید برای جهان ارزش قائل شوی

اما شوپنهاور تحت تاثیر این سروده قرار نمی‌گیرد و احساسش را اینگونه با سخنی از شانفور نشان می دهد:  

بهتر است انسان ها را همانطوری که هستند بپذریم؛ به جای اینکه تصویری خیالی از آن ها ترسیم کنیم.

نظر شما به کدام یک نزدیک‌تر است؟! 


چه ومی دارد برای اجزای زندگی گریه کنیم؟

کل زندگی، گریه دار است!

What need is there to weep over parts of life?

The whole of it calls for tears

از مجموعۀ سه گانۀ «تسلی بخشهای سنکا»

Seneca's Consolations

نقاشی اثر مانوئل دومینگوئز سانچز با عنوان "خودکشی سنکا"

آخرین لحظۀ زندگی سنکا را در کنار دوستانش پس از نوشیدن جام زهرآگین و بریدن رگهایش، به تصویر می کشد. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

حسام رایانه مجله زیبایی دل نوشته های یه زندانی دانلود آهنگ های جدید Paul FanficIR Iris seize the momment مهندسی برق - دانشگاه آزاد سوادکوه